اینجا خانه ما| تربیت عاطفی لابهلای عکسهای کودک
تاریخ انتشار: ۱۸ آذر ۱۴۰۲ | کد خبر: ۳۹۲۵۴۴۶۳
گروه زندگی: این روایت جریان زندگی است. زندگی، در خانه ما!
سجاد زل زده بود به تلویزیون خانه خالهاش و هرچه بیشتر دنبال تصویری از خودش میگشت، کمتر پیدا میکرد. دخترخواهرم فلشی پرازعکس و فیلمهای شش هفت سال پیش را زده بود به تلویزیون و یکی یکی بازشان میکرد. خانواده ما و خواهرم اینها و مامان و بابام هم نشسته بودیم دور تا دور پذیرایی و تماشاچی هیجان زده اکران مردمی عکس و فیلم از کودکی بچههای خواهرم بودیم.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
عکسها مربوط به دورانی بودند که خانواده خواهرم تهران و در همان خیابان خانه ما زندگی میکردند. آن روزها من فقط مادر علی بودم و هنوز سجاد و زهرا به خانهمان اضافه نشده بودند. لابه لای آلبوم کودکی بچههای خاله، سر و کله علی هم زیاد پیدا میشد. اما سجاد! نبود که نبود!
«مامان! من نیستم؟!»، «مامان! پس من کجا بودم؟»، «مامان! علی رو برده بودین، منو نبرده بودین؟!» چند باری چشمهای مرددش را به من دوخت و این قبیل سوالها را پرسید و من سعی کردم خیلی منطقی برایش شفافسازی کنم که او آن موقع هنوز به دنیا نیامده بوده. سری تکان میداد و میرفت تا در میان جمعیت تماشاگران، خودش را جا دهد. اما چند لحظه بعد که دوباره صدای قربان صدقه حاضران بالا میرفت و عدهای موج مکزیکی بر میداشتند تا صحنهای را با دقت بیشتر در السیدی ببینند، ابروهایش توی هم میرفت و جوری به تلویزیون نگاه میکرد، انگار بقیه شجرهنامه پرافتخار خانوادگیشان را رو کردهاند و او بیشناسنامه و بیکس و کار، رفته پشت همان بتهای سنگر گرفته که روزی از آن به عمل آمده بوده!
بلند شدم رفتم سراغش. دهانم را گذاشتم دم گوشش، دستهایم را حایل کردم تا خبر به این مهمی، جایی درز نکند و یواش گفتم «خودمون تو خونهمون یه عالمه عکس از بچگی تو داریم. وقتی رفتیم خونه، بهت نشون میدم». سیاهی چشمهایش را بالا آورد و نگاهی به من انداخت. انگار کسی به فرزندی قبولش کرده باشد، چند لحظه آرامش و اطمینان در صورتش نقش بست. اما باز هم صدای واکنشهای حضار از دیدن عکسهای جدید و تعبیر و تفسیرهایشان، او را یکه و تنها گوشه رینگ میبرد.
خوشبخت بودم که زهرا از غم دنیا فارغ بود و اساسا کاری به اصل و نسبش نداشت. برای خودش میدانی دیده بود و آن وسط جولان میداد. گاهی از بشقاب جلوی بقیه، پر نارنگی یا دانه تخمهای کش میرفت و گاهی هم با اشاره به صفحه تلویزیون و کشیدن چادر من، «نینی، نینی» گویان میخواست آگاهم کند که تصویر یک نینی بر روی السیدی نقش بسته و مبادا که این صحنه را از دست بدهم.
چند روز بعد که برگشتیم تهران به خانه خودمان، من دیگر چیزی از ماجرای آن شب در خاطرم نبود. یکی دو روزی گذشته بود که سجاد صدایم کرد توی اتاق، گفت کار خصوصی دارد و نگذاشت علی که داشت از کنجکاوی میمرد، در اتاق بماند و از صحبت خصوصی ما سردربیاورد. هرچند در تمام مدت گفتگوی ما، من سایه پاهای علی را که پشت در اتاق ایستاده بود، روی سرامیکهای کف اتاق میدیدم!
سجاد ایستاد جلویم و گفت:
- خب، پس چی شد؟
- چی، چی شد پسرم؟
- عکسا دیگه! عکسای بچگیم!
جوری گفت «بچگیم» انگار که حالا مرد چهل ساله عاقل و بالغی با سبیلی دسته موتوری باشد که دلش هوای روزگار قدیم را کرده. نگفتم: «کوتاه بیا پسر! تو پنج سالت هم به زور شده!» در عوض تن لاغرش را توی بغلم فشردم، ماچی از پیشانی بلندش گرفتم و گفتم: «آخ! من که یادم نبود مامان! الان برات میذارم».
ختم جلسه پشت درهای بسته را خیلی زود اعلام کردیم، من آمدم بیرون، لپتاپ را گذاشتم روی میز و رفتم در پوشه عکسهای چهار پنج سال پیش.
خیل جمعیت بچههای مشتاق، فوری خودشان را به آن نقطه کانونی رساندند تا ببینند لپتاپ برای چه ماموریتی به میدان آمده است. پرده کنار رفت و نمایش شروع شد. من فرصت را غنیمت شمردم، جیم زدم به آشپزخانه تا در آن مکان مقدس که همیشهی خدا کاری تویش بر زمین مانده، به امورات عقبافتاده رسیدگی کنم.
«نینی! نینی!»، «مامان! این منم یا سجاد؟»، «مامان! بابا همهش منو بغل میکرده، من میخوام دوباره بچه بشم!»، «اِ مامان! این لباسی که اینجا تن سجاد کرده بودی، منم که بچه بودم تنم میکردی» و ... صداهایی بودند که در پسزمینه میشنیدم، در حالی که پنج انگشتم را در حلقه کمر پنج لیوان فروکرده بودم تا از آبچکان ظرفشویی به درون کابینت منتقلشان کنم.
نگاهی به هال انداختم. صورت سجاد مثل آمپر ماشینی که تازه باکش پر از بنزین شده باشد، گل انداخته بود و اندوخته اعتماد به نفسش، در بالاترین سطح بود. انگار او هم شجرهنامهاش را پیدا کرده باشد و شناسنامهدار شده باشد.
صدای نازک و لطیفِ حرف زدن سجاد در دو سه سالگیاش را میشنیدم که علی آمد کنارم. نگاهش کردم. بغض داشت.
- مامان! من دلم گرفته. بچگی های سجاد رو دیدم، میگم اون موقعها چقدر خوب بود. سجاد کوچولو بود، بامزه حرف میزد.
سرم را به تایید تکان دادم.
- میخواستم الان از زهرا و سجاد فیلم بگیرم که خاطره درست کنم برای چند سال بعد، اما با خودم گفتم اون موقع هم که این فیلم رو ببینیم، دلمون میگیره.
دست کشیدم روی موهای مشکیاش. اشک از گوشه چشمش سُر خورد.
- مامان! من میخوام برگردم به گذشته.
- علی! الان ما تو گذشتهی چند سال بعدیم. از الانت استفاده کن، از الانت لذت ببر.
با صدای لرزانی که سعی میکرد جلوی گریهاش را بگیرد گفت:
- چرا این جوریه؟ بعدا باز دلمون میخواد توی الان باشیم.
به قد و بالایش نگاه کردم تا ببینم آنقدر بزرگ شده که معنی حرفم را بفهمد یا نه. احساس کردم اگر همهاش را هم نفهمد، درکی درحد سن ۹ ساله خودش پیدا خواهد کرد.
- علی! دنیا همین جوریه. همه چی در حال گذشتنه. خیلی هم تند تند میگذره. به خودت میای میبینی تو هم بابا شدی، تو هم موهات مثل بابا مقداد داره میریزه. روزای خوب میاد، روزای سخت میاد. همهش هم میگذره. خاصیت دنیا اینه. اما آخرت این جوری نیست. بخاطر همینه که میگن زندگی اصلی اونجاست، توی اون دنیا.
سرپا نشستم کنارش و صورتش را پاییدم ببینم چقدر از حرفم را درک کرده. آمد توی بغلم و سرش را گذاشت روی شانهام. گریهاش صدایی نداشت اما خیسی اشکها را روی سرشانه ام حس کردم. گمان کنم این گریه، نشانهای از رنج دانستن بود.
پایان پیام/
منبع: فارس
کلیدواژه: سه فرزندی خاطرات کودکی عکس های کودکی البوم کودکی
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت www.farsnews.ir دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «فارس» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۳۹۲۵۴۴۶۳ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
(ویدئو) پرسپولیس مجبور است اینجا بیاید، ببازد و برود!
حسین عبدی مربی آلومینیوم اراک گفت: تیمهای بزرگ استقلال و پرسپولیس حتی برای بازیهای دوستانه هم به اراک نمیآمدند، اما به احترام آلومینیوم مجبورند به اراک بیایند و شکست بخورند و بروند.
کد ویدیو دانلود فیلم اصلیمنبع: فارس
tags # پرسپولیس سایر اخبار اسرار تکامل آلت جنسی؛ رابطه جنسی انسانهای اولیه مثل گوریلها بود؟ (تصاویر) «زو»؛ گاو عقیم و غولپیکری که توسط انسانها به وجود آمد! اتفاق عجیب که همزمان با انقراض دایناسورها در زمین رخ داد! (تصاویر) مرکز واقعی جهان کجا است؟